مدیریت ایرانی
وبلاگ تحصصی دانشجویان پیام نور ارومیه
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
چهار شنبه 3 مهر 1392برچسب:, :: 16:38 :: نويسنده : عبداله
چه سنگدل است سیری که گرسنه ای را نصیحت می کند تا درد گرسنگی را تحمل نماید. ... - جبران خلیل جبران دائم شکر گذار باشیم که : شاید بدترین شرایط زندگی ما ، برای دیگرا آرزو باشد .... نه روزنامه ای
عاشقش شدم…!
. . . . . . . . . . از کجا میدانستم که مسافر است…
چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC
برای مصاحبه میرفت. هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم
ساعت صبر کنید تا من برگردم.راننده گفت: “ نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی
چرچیل را از رادیو گوش دهم” .چرچیل از علاقهی این فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و یک
اسکناس ده پوندی به او داد. راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچیل! اگر بخواهید،
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید : - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - چون قشنگ نیستم . - قبلا اینو به تو گفتن ؟ - نه . - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم . - راست می گی ؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد. چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!... شــک نـدارم هـمـین روزها …هیـچ گـرسـنه ای باقی نمــــی ماند …
هـــمه سیــــر مـی شـوند, از زنــدگی ... دندانم شکست . . .
برای شن ریزه ای که درغذایم بود. . . نه برای دندانم . . . برای کــم شدن ســوی چشمان مادرم . . ! پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و
از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد. در حین
انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر
این روزها دورم اما نزدیک نزدیکم ، ساکت اما پر از حرفم ، آرام اما غوغایی
ست درونم …. نشسته و میشمارم روزهای رفته و روزهای در پیش رو را و اینکه
چه صبور است این دل !! نمی دانم چه اصراری دارد در زنده نگه داشتن تمامشان!
نمی دانم .
آرامم میکند تنها، قدم های تنهایی اما با یادی از گذشته ها و صدایی که میخواند و نگاهی رو به آسمان نگاه میکنم این روزها …این روزها همه چیز را نگاه میکنم ... حتی او را ! نمی دانــــــــســــت کــه به قــــــربانــــگاه میـــــــــبرنــــــدش گوســـفندی کــــــــه شــــادمـــان در پــــــی کودکان می دود تـــــــا عــــــقـــــــب نــــمــانـــد .... !
بابا نان نداردچشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن ،من وهمشاگردی هایم رازیرنظرداشت.
معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت: بابانان داد،بابا نان دارد،ان مردامد،ان مردزیرباران امد. کسی ازپشت نیمکت خاطرات نسل سوخته براشفت وگفت: اقااجازه!چرادروغ می گویید؟ …معلم اواری از یخ بر وجودش قندیل شد و با کمی مکث،گفت:دروغ چرا؟ همکلاسی گفت :پدرم نان نداد،پدرم نان ندارد،پدرم رفت ،هرگزنیامد. پدرم زیرباران رفت ودیگرنیامد. سکوتی خشن برشهرک سردکلاس فائق شد. معلم، تن لخت تخته را ازدروغ پاک کردوبازغالی که درجیبش داشت نوشت: کودکی گرسنه و بیمار گوشه ی قهوه خانه ای می خفت رادیو باز بود و گوینده از مضرات پرخوری می گفت... معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )) دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت … اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم … اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم … معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا … و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ... کودکی به پدرش گفت: «پدر، دیروز سر چهارراه حاجی فیروز را دیدم بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند … شلوار تا خورده دارد ، مردی که یک پا ندارد خشم است و آتش نگاهش ، یعنی تماشا ندارد... دوست دارم در مورد همه چیز فکر کنم درباره کلبه متروک وسط باغ درباره رودی که تبدیل شده به یک جاده درباره چوپانی که بره اش را وسط کوهها گم کرده درباره ی حسرت پیرزن بیمار برای رفتن به امامزاده بالای تپه درباره کارگری که دوست دارد یک روز مرخصی با حقوق بگیرد و درباره خودم که چقدر بی فکرم... دیروز زیادی شلوغش کرده بودند او فقط فراموش کرده بود از خواب بیدار شود …! دلتنگم، مثل مادر بی سوادی که دلش هوای بچه اش را کرده ولی بلد نیست شماره اش را بگیره...
بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم… من می گریستم به اینکه حتی او هم محبت مرا از سادگی ام می پندارد... دوستان نظر یادتون نره فدای همتون ♥عماد نوشت... . كاشكي نمينوشت لا اقل نظر بديت♥ نوشته شده توسط عمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
گفتم وبلاگ از حال و هواي عاشقي يه كم بياد بيرون بی خیال تک چرخ نزنین دیگه....مثل همیشه چند تا عکس براتون تهیه کردم ببینین و نظر یادتون نره....
نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |