مدیریت ایرانی
وبلاگ تحصصی دانشجویان پیام نور ارومیه
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
پنج شنبه 28 شهريور 1392برچسب:, :: 15:36 :: نويسنده : عبداله
فقيري از کنار دکان کباب فروشي ميگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سيخها کرده و به روي آتش نهاده باد ميزند و بوي خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بيچاره مرد فقير چون گرسنه بود و پولي هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکي را که در توبره داشت خارج کرده و بر روي دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همين ترتيب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولي مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وي را گرفت و گفت:
کجا ميروي پول دود کباب را که خورده اي بده. از قضا بهلول از آنجا مي گذشت جريان را ديد و متوجه شد که مرد فقير التماس و زاري ميکند و تقاضا مينمايد او را رها کنند. ولي مرد کباب فروش ميخواست پول دودي را که وي خورده است بگيرد. بهلول دلش براي مرد فقير سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: اين مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابي را که او خورده است ميدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقير را رها کرد. بهلول پس از رقتن فقير چند سکه از جيبش خارج کرده و در حال که آنها را يکي پس از ديگري به روي زمين مي انداخت به مرد کباب فروش گفت: بيا اين هم صداي پول دودي که آن مرد خورده، بشمار و تحويل بگير.
مرد کباب فروش با حيرت به مرد نگريست و گفت: اين چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ بهلول همان طور که پول ها را بر زمين ميانداخت تا صدايي از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسي که دود کباب و بوي آنرا بفروشد و بخواهد براي آن پول بگيرد بايد به جاي پول صداي آنرا تحويل بگيرد.
نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |